جامعه شناسی دین و پدیده‌های اجتماعی دین؛ نقدی بر نگاه محسن حسام مظاهری به عاشورا
محسن حسام مظاهری از جمله افرادی است که در مطالعات خود مسیر جامعه‌شناسی دین را در پیش گرفته است. جامعه شناسی دین، دین را به عنوان یک پدیده منقطع از مبانی و مبادی الهیاتی آن مطالعه می‌کند ولی جامعه شناسی دینی، جامعه را بر اساس مبانی دینی مطالعه می‌کند. از…
نویسنده: محمدرضا قائمی نیک

جامعه شناسی دین و پدیده‌های اجتماعی دین؛ نقدی بر نگاه محسن حسام مظاهری به عاشورا

محسن حسام مظاهری از جمله افرادی است که در مطالعات خود مسیر جامعه‌شناسی دین را در پیش گرفته است. جامعه شناسی دین، دین را به عنوان یک پدیده منقطع از مبانی و مبادی الهیاتی آن مطالعه می‌کند ولی جامعه شناسی دینی، جامعه را بر اساس مبانی دینی مطالعه می‌کند. از اینرو جامعه‌ شناسی دین و جامعه شناسی دینی، دو رویکرد متفاوت از همدیگر می‌باشند.

امتداد جامعه شناسی دین آن است که تغییرات غیردینی و ضددینی را نیز به عنوان یک پدیده ارزیابی می‌کند ولی جامعه‌شناسی دینی با رویکردی ارزش‌شناختی به آن می‌نگرد. بر این اساس، بخشی از جامعه‌شناسانِ دین رخدادهای مختلف را بدون رویکرد ارزش‌شناختی مطالعه می‌کنند.محسن حسام مظاهری

بدین سبب است که مظاهری امروزه عاشورا، کربلا و عزاداری را به گونه‌ای خاص تفسیر می‌کند. تفسیری که به نوعی پیوند این رخداد تاریخی با پیامدهای دینی‌ آن را قطع می‌کند. تفسیری که نتیجه‌اش خوانشی غیر دینی از عاشوراست.

این در حالی است که تقلیل‌گرایی در تفسیر عاشورا که منجر به ارائه خوانشی غیردینی از آن می‌گردد و آن را به منزله پدیده‌های تاریخی فرومی‌کاهد، مورد انتقاد جامعه‌شناسی دینی است.

دین در نگاه جامعه شناسی سکولار

«جامعه‌شناسی دین از بررسی ماهیت ادیان و مباحث کلامی رهاست و به دین به‌مثابه پدیدۀ اجتماعی می‌نگرد و رابطۀ جامعه و دین را بررسی می‌کند». این عبارت عمادالدین باقی در «درآمد» کتاب «جامعه‌شناسی امر دینی در ایران معاصر» که توسط انتشارات سرو و با همتِ محسن‌حسام مظاهری منتشر شده است، بیانگر موضعِ اصلیِ بخشی از جامعه‌شناسان دین در ایران است. با این‌حال این عبارت بیانگر آن است که قلمرو جامعه و بعضاً فرهنگ، به دلیل گسست از قلمرو ماهیات ادیان و مباحث کلامی، قلمرویی «سکولار»‌اند.

پیشفرضِ تاریخیِ امکان امر سکولار را می‌توان به شک دکارتی برگرداند که در آن، با شکِ در هستیِ امور، قلمرویی برای انسان باز می‌شود که گویا می‌تواند از این قلمرو، نسبت به تمام امور هستی و در رأس آنها، خداوند یا حتی نفسِ انسان، به قضاوت بنشیند و نوعِ هستیِ آن‌را تعیین کند. این قلمرو که در اصطلاح تخصصی مشهور به قلمرو «سوژۀ» دکارتی شده است، همان قلمرویی است که بعدها در نزد جامعه‌شناسان، عمومیت یافته و به‌مثابه «جامعه» تعریف می‌شود. قلمرویی که مطابق توضیح دقیق دورکیم از آن، جایگزین نقش خدا در توضیح ادیان الهی می‌گردد. (مطالعه بیشتر درباره سکولاریسم)

اگر ادیان الهی، به موضوع خداوند یا به‌تعبیر فلسفی، واجب‌الوجود بالذات به‌مثابه قلمرو بدیهی نظر داشتند، این نقش در جامعه‌شناسی به جامعه سپرده می‌شود و به تعبیرِ دورکیم، جامعه، همان خداوند و قلمروِ خودتوضیح‌دهنده[1] یا غیر وابسته است. این رویکرد که در قرن نوزدهم در میان رشته‌های دیگری از جمله روانکاوی (با تاکید بر کتاب توتم و تابو فروید) یا انسان‌شناسی (شاخۀ زرینِ جورج فریزر) نیز دنبال شده است، قلمروهای حیاتِ انسان مدرن که با علوم مدرن توضیح داده می‌شوند (ضمیر ناخودآگاه، فرهنگ‌های این‌دنیایی، جامعه و نظایر آنها) را به‌مثابه حقایق ازلی و غیرقابل پرسش مفروض گرفته و ادیان را در ترازوی آنها به سنجه می‌گذارد.

روان‌شناسی دین، جامعه‌شناسی دین، انسان‌شناسی دین و نظایر آنها قلمروهایی هستند که با پیروی از انفکاک دکارتی از هستی، مدعی قضاوت دربارۀ ادیان الهی و موضوعات الاهیاتی می‌شوند و البته امکان تعریف تنوعی از ادیان الهی یا غیر الهی را بر پایۀ این قلمروهای جدیدالتاسیسِ بشری می‌یابند.

دین از منظر پدیدارشناسی دکارتی

از حیث روش‌شناختی، پدیدارشناسی به‌خوبی این رویکردها را توضیح می‌دهد. پدیدارشناسی همانطور که می‌دانیم از سرآغاز دکارت و تاملات او، به‌نحوی جایگزین فلسفه به‌مثابه علم به هستیِ امور می‌شود. با تقید به پدیدارشناسی، فلسفه به‌مثابه علم به هستیِ امور با پدیدارشناسی جایگزین می‌شود و انسان، مقید و محدود به شناختِ پدیدارهای فردی یا جمعی می‌گردد.

با نظر به اینکه واقعیت‌های پدیداری اسجامعه شناسی دین و پدیدارشناسی دکارتیاساً محدود و مقید به هستیِ انسان‌ها است، تقید به پدیدارشناسی در حقیقت به‌معنای محرومیت انسان از علم الهی است. ما در پدیدارشناسی، به دلیل انقطاع از هستیِ ماقبل پدیداری، اساساً علم به هستیِ ماقبل پدیداری را هم اپوخه کرده و به تعلیق می‌بریم و هستیِ ثانویه[2] را از خلالِ فرافکنیِ سوبژکیتو ذهنیِ خودمان (فی‌المثل در دکارت یا کانت) یا از طریق بیناذهنیت[3] جمعی (فی‌المثل در هوسرل)، برساخت[4] می‌کنیم.

در این نگاه اساساً متنِ کتاب مقدس (خواه انجیل و خواه قرآن) نیز برساختی در کنار دیگر متن‌های مانند رمان یا داستان است و اساساً بحث بر سر قدم یا حدوث قرآن بلاموضوع خواهد شد، زیرا اساساً قرآن نمی‌تواند متنی غیر پدیداری و بیرون از فرهنگ و جامعه و تاریخ بشری تحلیل شود.

نقدی بر پدیدارشناسی دین

برخلاف رویکردهای پدیدارشناختیِ مدرن به متن قدسی (مثلاً قرآن و روایات معصومین در تفکر شیعی) یا وقایع قدسی (مثلاً واقعۀ عاشورای امام حسین (ع) یا ازمنۀ و امکنۀ قدسی دیگر نظیر شب جمعه یا ماه مبارک رمضان و نظایر آنها) یا شخصیت‌های قدسی (نظیر معصومین در تفکر شیعی)، خاص‌بودنِ این امور نسبت به دیگر متون، وقایع یا شخصیت‌های غیرِ قدسی، بر اساس تمایز ظاهر و باطن توضیح داده می‌شده است.

امور مذکور، از حیث ظاهری و خارجی[5]، شبیه دیگر متون، وقایع یا شخصیت‌های تاریخی‌اند. از حیث ظاهری، قرآن نیز مانند دیگر متون عربی، مجموعه‌ای از الفاظ است؛ عاشورای حسینی، همانند دیگر جنگ‌ها، یک حادثۀ انسانی است و ائمۀ معصومین شیعی مانند دیگر انسان‌ها زندگی می‌کرده‌اند؛ با این‌حال قدسیت و خاص‌بودگیِ آنها بر اساس دیدگاه باطنی[6] قابل توضیح است.

از این حیث، متن قرآن، نازل شده از سوی خداوند است و با هستیِ غیبی این عالم مرتبط است؛ عاشورای حسینی، واقعه‌ای خاص و قدسی و مرتبط با کلِ تاریخ بشر است و ائمۀ معصومین شیعی، در میانِ کل ابناء بشر، یکتا و بی‌مانند، معصوم از کلیۀ خطاها و عصیان‌ها هستند.

با تکیه بر این دیدگاه است که امکان توضیح توأمان وجوه اجتماعی و تاریخیِ امور قدسی و وجوه فراتاریخیِ آنها ممکن می‌شده است. از این حیث، همانطور که کلام و بیان، ظاهر و باطنی دارند، جامعه، تاریخ و فرهنگ نیز ظاهر و باطنی دارند؛ در‌حالی که توضیح پدیدارشناختیِ آنها با قطع نظرِ از ماهیت یا باطنِ دین، برخلاف دیدگاه دکتر عمادالدین باقی، دچار نقصان هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی خواهد بود.

نقدی بر جامعه شناسان دین درباره قلمرو دین

دیدگاه جامعه‌شناختیِ دکتر باقی و دیگر جامعه‌شناسان دین مبنی بر انقطاع کاملِ قلمرو جامعه‌شناسی از فلسفه، دین و امورِ غیر اجتماعی، البته در ادوار بعدیِ جامعه‌شناسی، در خودِ غرب به‌چالش کشیده شد و مخصوصاً بعد از ظهور رویکردهای اگزیستانسیالیستی متاثر از هایدگر، ریکور و نظایر آنها تعدیل شد. افزون بر این تعدیل، در خودِ غرب، متفکرینی ظهور کردند که کلِ سنتِ پدیدارشناختی را به چالش کشیده و در تلاش برای توضیح ظواهر پدیداری اجتماعی، فرهنگی، روان‌شناختی و تاریخی در ارتباط با امور باطنی و هستی‌شناختی هستند.

متفکری نظیر جوزف سایفرت[7] که در قلمرو تحولات فلسفیِ غرب، کوشیده است تا رویکردهای پدیدارشناختیِ کانت و هگل را نقد کرده و راهی به قلمرو هستیِ ماقبل پدیداری بگشاید. اریک وگلین که با تاکید بر موضوع نظم اجتماعی، با نقدِ منشاء‌های نظم اجتماعیِ پدیداری در آثار بسیاری از جامعه‌شناسانِ مدرن، کوشیده است تا ضمن ایجاد ارتباط مجدد میان الاهیات و جامعه، منشاء نظم اجتماعی را نه در قرارداد اجتماعی، بلکه در خداوند و پیامبران بجوید. جان میلبنک که با نقدِ جامعه‌شناسان به‌دنبال بازگشت و احیاء کلیساشناسی به‌جای جامعه‌شناسی است تا بتواند منشاء قدسی حیات اجتماعی را به‌شکل نهادین برقرار سازد و الاهیات اجتماعی را جایگزین جامعه‌شناسی، تبارشناسی، نظریۀ انتقادیِ مدرن و نظایر آنها سازد.جامعه شناسی دین

در همۀ این تلاش‌هایِ غربی، نقصان‌های عدیدۀ تقید به منطقِ سکولارِ جامعه‌شناسی به تشریح بیان شده و راهی به رهایی از درک مضیق و محدود پدیدارشناختی و جامعه‌شناختیِ مورد توجه قرار گرفته است. از این حیث، قلمرو گشودۀ معنایی الاهیات، می‌تواند تکثر پدیدارهای اجتماعی و تاریخی را در ضمنِ خود توضیح دهد و انسان را از قلمروِ قلمرو مضیقِ جامعه‌شناختی رهایی بخشید.

نگاه ضیق جامعه شناسان دین به امر دینی

با این مقدمات اکنون می‌تواند مواضع چندسالۀ بعضی از جامعه‌شناسان دین و تشیع در ایران از جمله اقای محسن‌حسام مظاهری را مورد تحلیل قرار داد. بر اساس سنتِ اسلامی، مخصوصاً عرفان و حکمت اسلامی، توضیح پدیده‌های متکثرِ دینی در ذیل یک امر وحدت‌بخش، عمدتاً با توضیح رابطۀ ظاهر و باطن امور این عالم بیان می‌شده است.

این توضیح آنقدر در فرهنگ اسلامی رایج بوده که حتی توماس باور، در کتاب فرهنگ چندمعنایی (به‌ ترجمۀ غلامرضا خدیوی و انتشارات پژوهشکدۀ علوم و فرهنگ اسلامی) به‌خوبی نشان می‌دهد که چگونه مسلمین، امکان تعامل و گفتگویِ فرهنگی و همزیستی با فرهنگ‌های دیگر را در ذیل فرهنگ اسلام و مخصوصاً تشیع داشته‌اند.

ظاهر و باطن دین، در جامعه شناسی دینی

از این منظر، برخلاف دیدگاه مضیق جامعه‌شناختیِ آقای مظاهری، اسلام یا تشیع، یک فرقۀ دینی نیست که در ترازوی مضیق درکِ جامعه‌شناختی، سنجیده شود، بلکه دین و مذهبی است که با پیوند میان ظاهر و باطنِ اعمال انسان و امور این عالم، امکان تعامل با فرهنگ‌های دیگر را می‌یافته است.

از این منظر، قلمرو بیرون از اسلام که البته سبقۀ آن، به ادیان ابراهیمی قابل بسط است و مشهور به قلمرو کفر یا شرک است، قلمرویی است که پوشانندۀ حقیقت فطری و باطنیِ این عالم است و از این حیث، مانعِ مهمی بر سر گفتگوی میان ابناء بشر برای درک حقیقت است.

کفر و شرک، امکان گفتگو و تعامل را برای کشف حقیقت از میان می‌برد. تنها با این منطق است که می‌توان بسیاری از روایات شیعی دربارۀ امام حسین (ع) و ارتباط پنج‌تنِ آل عبا با اصلِ خلقت بشر را توضیح داد. با توضیح باطنیِ تاریخ است که می‌توان رابطۀ توبۀ آدم ابوالبشر با پنج‌تن آل‌عبا یا اندوهناک‌شدنِ ابراهیم خلیل به‌دلیل شنیدنِ واقعۀ عاشورا (بنگرید به عیون اخبار الرضا (ع)؛ ابن‌بابویه، ۱۳۷۸ق: ج۱: ۲۰۹؛ ذیل تفسیر آیۀ «وفدیناه بذبح‌ عظیم») و بسیاری از امور دیگر را توضیح داد.

از این منظر تشیع، امکان بسط تاریخی و توضیح بسیاری از تکثرات و تنوعات انسانی در طول تاریخ را خواهد یافت. با این توضیح باطنیِ از تاریخ که فاصلۀ بسیاری از درک مضیق پدیدارشناختی و جامعه‌شناختی مذکور دارد، اسلام و تشیع یک فرقۀ تاریخی نیست، بلکه با نقطۀ آغازین حضور بشر در این جهان یعنی هبوط گره خورده و در باطنِ تاریخ بسط یافته و در اوایل قرن هفتم میلادی، به ظهور رسیده و پدیدار گشته است. در درکِ پدیدارشناختی آقای مظاهری از تشیع و معرفی آن به‌مثابه یک فرقه، در حقیقت یک مقطع ظاهری از اسلام و تشیع و امام حسین (ع) و عاشورا، بر کلِ تاریخِ باطنیِ آن، غالب می‌شود و حقیقت باطنیِ آن‌را کفران کرده و می‌پوشاند.

درک ضیق جامعه شناسان از عاشوراجامعه شناسی دین و پدیده‌های اجتماعی دین؛ نقدی بر نگاه محسن حسام مظاهری به عاشورا

درکِ مضیق جامعه‌شناختی از واقعۀ عاشورا باعث می‌شود که نه تنها این حقیقت باطنی را که در طول تاریخ بشر حضور داشته، به‌درستی در نیابیم، بلکه برای توضیح تکثرِ آن، میان حقیقت دین و ظهورات آن، گسست و تفکّیک ایجاد کنیم و البته در نهایت، امکان تعامل میانِ اسلام و تشیع با دیگر فرهنگ‌های بشری را به قلمرویی جعلی و ساختگی به‌نام جامعه یا فرهنگِ فاقد اسلام و تشیع یا حتی دیگر ادیان الهی، یعنی قلمرو سکولار جامعه و فرهنگ بسپاریم؛ قلمرویی که مطابق توضیح فوق‌الذکر، اساساً برساختِ بشری است و راهی به درکِ حقایق باطنیِ فراتر از حیات بشری ندارد.

فارغ از معضلۀ فوق‌الذکر در توضیح تکثر‌های فرهنگی، اجتماعی و تاریخی با درکِ مضیقِ جامعه‌شناسی مدرن که ناظر به نفیِ نگاه باطنی و به‌تبعِ آن، نگاه دینی به امور خواهد شد، این دست تحلیل‌ها از معضلۀ معرفتیِ دیگر نیز رنج می‌برند و آن، عدم امکان ایجاد یک وحدت منسجم میان تکثرات اجتماعی است.

همانطور که می‌دانیم توضیح منطق وحدت‌بخش میانِ پدیده‌های متکثر اجتماعی است که امکان علم اجتماعی را فراهم می‌کند؛ بدون چنین امکانی برای ایجاد وحدت میان تکثرهای اجتماعی، اساساً امکان علم و قاعده‌مندی از میان می‌رود و ما با پدیده‌های متشتت و پراکنده‌ای روبرو خواهیم بود که بدون هیچ منطق و کانون وحدت‌بخشی در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند.

با این‌حال درک پدیدارشناختیِ حاکم بر نظریه‌های جامعه‌شناسی مدرن، از همان آغاز کوشیده است تا با تکیه بر همان مفهومی که فوکو بعدها آن‌را با عنوان «قدرت» توضیح می‌دهد، این وحدت را برقرار سازند. از این‌منظر، ما مجبوریم تن به جبری بدهیم که بر اساس روابط قدرت، کلِ باطن و ظاهر تاریخ را در ذیلِ درک مضیق پدیدارشناختیِ مدرن، توضیح داده و ناگزیر از این دریچۀ مضیق عبور می‌دهد. گویی تاریخ، با همۀ تحولاتش، با همۀ معانیِ باطنی‌اش، ناگزیر از پذیرش منطقِ مدرنیته، به‌مثابه بخشی از تاریخ بشری است و قلمرو گشودۀ باطنیِ هستی، بایستی از دریچۀ مضیقِ ظاهری پدیدارهای اجتماعیِ مدرن بگذرد تا متصف به علم (جامعه‌شناسی، روان‌کاوی، انسان‌شناسی و …) شود.

جامعه شناسی دینی ایده‌ای مدرن دربرابر جامعه شناسی دین

اگر پدیده‌ای «اجتماعی»، مثلاً پیاده‌روی اربعین یا عزاداری‌های محرم، با تبعیت از منطق ظاهر-باطنِ و با ارجاع به منشاء هستی‌شناختیِ قدسی آن و نیروهای ماورائی توضیح داده شود، جامعه‌شناس‌های مذکور، بلافاصله آن‌را از قلمروِ علم مضیق پدیداریِ خود خارج می‌سازند و به حاشیه می‌برند و متصف به غیرِ علمی‌بودن می‌کنند؛ اتفاقی که مکرر در میان آراء بسیاری از نویسندگانِ آثار مجموعۀ سرو دیده شده و رویت خواهد شد.

به این‌معنا با تکیه بر منطق جامعه‌شناسی مدرن و حاکم بر تحلیل جامعه‌شناسان ایرانی، تنها منطقی که می‌تواند میان این تکثرات اجتماعی و تاریخی، وحدت برقرار سازد، قدرت و سلطه‌ای است که درکِ پدیدارشناختی مضیق جامعه‌شناختی لحظۀ اکنون، می‌خواهد بر درک باطنیِ امورِ اجتماعی و تاریخی گذشته و آینده مسلط سازد و حقیقت باطنی گشودۀ چند معنایی اسلامی-شیعی را محدود و منحصر به یک فرقۀ تاریخیِ پدیداری در یک مقطع تاریخیِ خاص کند؛ مانند آنکه بخواهیم کلِ آسمان با وسعت ظاهری و باطنی‌اش، با طبقات چندگانه‌اش (که در کتب مقدس از جمله قرآن یا روایات دربارۀ آنها توضیحات گسترده‌ای داده شده است) را در یک قاب نقاشیِ کوچک، محدود کنیم و نقاشیِ آسمان را به جای حقیقت چندلایه و پیچیدۀ آسمان معرفی کنیم و بگوییم، هر آنچه بیرون از این قاب نقاشی است، آسمان نیست.

در مقابل به‌نظر می‌رسد می‌توان به علم اجتماعی متفاوتی اندیشید که فارغ از مضیقات درکِ پدیدارشناختیِ جامعه‌شناسی مدرن و نسخه‌های ایرانیِ آن، با تکیه بر منطقِ باطنیِ اسلام و تشیع که اوج آن در حکمت اسلامی تبلور یافته، تکثرهای مختلفِ مناسکی یا اعتقادی را در ذیل خود توضیح دهد و در عین حال، مسیر نیل حقیقیِ انسان به سوی هستیِ گشوده و چندمعنایی را از همین مناسک متکثر و متنوع بگشاید.

 

پیمایش به بالا